بست زبان شکوه ام لب به سخن گشادنش


عذر عتاب گفتن و وعدهٔ وصل دادنش

بود جهان جهان فریب از پی جان مضطرب


آمدن و گذشتن و رفتن و ایستادنش

ناز دماند از زمین، فتنه فشاند از هوا


طرز خرام کردن و پا به زمین نهادنش

جذب محبتش کشد، هست بهانه ای و بس


اینهمه تند گشتن و در پی من فتادنش

وحشی اگر چنین بود وضع زمانه بعد ازین


وای بر آن که باید از مادر دهر زادنش